صفت بی گزند. سلامت. سلام. تندرستی. صحت. (یادداشت مؤلف). ایمنی. بی زیانی: به ایران از آن سودمندی بود خردمند را بی گزندی بود. فردوسی. مرا ز آتشی سودمندی بود خرد بیگمان بی گزندی بود. فردوسی. و رجوع به بی گزند شود
صفت بی گزند. سلامت. سلام. تندرستی. صحت. (یادداشت مؤلف). ایمنی. بی زیانی: به ایران از آن سودمندی بود خردمند را بی گزندی بود. فردوسی. مرا ز آتشی سودمندی بود خرد بیگمان بی گزندی بود. فردوسی. و رجوع به بی گزند شود
مرکّب از: بی + گزند، بی آسیب. (ناظم الاطباء)، سالم. سلیم. صحیح. تندرست. (یادداشت مؤلف)، بی زیان. بی ضرر. بی مضرت: دگر گفت کای شهریار بلند انوشه بدی وز بدی بی گزند. فردوسی. سرش سبز باد و تنش بی گزند منش برگذشته ز چرخ بلند. فردوسی. چو قوم موسی عمران ز رود نیل وز آب برآمدند همه بی گزند و بی آزار. فرخی. شادمان زی و کامران و عزیز وز بد دهر بی گزند و زیان. فرخی. فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار. فرخی. بری از گهر، بی گزند از زمان فزون از نشان و برون از گمان. اسدی. در خیال سایۀ سرو تو با این چشم و دل بی گزندم زآب و آتش درصفت یاقوت وار. صابربن اسماعیل ترمذی. رجوع به گزند شود. - بی گزند شدن، بی صدمه و بی آسیب گشتن. در امان و سلامت بودن. دور از آسیب شدن. آسوده و ایمن شدن: همی گفتم آن دیو را گر به بند بیابیم گیتی شود بی گزند. فردوسی. بتو گشت تخت بلندی بلند بتو زیردستان شده بی گزند. فردوسی. بیفکند و دندان او را بکند وزو کشور روم شد بی گزند. فردوسی. -
مُرَکَّب اَز: بی + گزند، بی آسیب. (ناظم الاطباء)، سالم. سلیم. صحیح. تندرست. (یادداشت مؤلف)، بی زیان. بی ضرر. بی مضرت: دگر گفت کای شهریار بلند انوشه بدی وز بدی بی گزند. فردوسی. سرش سبز باد و تنش بی گزند منش برگذشته ز چرخ بلند. فردوسی. چو قوم موسی عمران ز رود نیل وز آب برآمدند همه بی گزند و بی آزار. فرخی. شادمان زی و کامران و عزیز وز بد دهر بی گزند و زیان. فرخی. فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار. فرخی. بری از گهر، بی گزند از زمان فزون از نشان و برون از گمان. اسدی. در خیال سایۀ سرو تو با این چشم و دل بی گزندم زآب و آتش درصفت یاقوت وار. صابربن اسماعیل ترمذی. رجوع به گزند شود. - بی گزند شدن، بی صدمه و بی آسیب گشتن. در امان و سلامت بودن. دور از آسیب شدن. آسوده و ایمن شدن: همی گفتم آن دیو را گر به بند بیابیم گیتی شود بی گزند. فردوسی. بتو گشت تخت بلندی بلند بتو زیردستان شده بی گزند. فردوسی. بیفکند و دندان او را بکند وزو کشور روم شد بی گزند. فردوسی. -